کد مطلب:313533 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:249

بحر طویل در رشادت و شهادت آقا قمر بنی هاشم


ای طبیب دردمندان

ای پناه خاص و عام



كن نظر بر دوستان

حق ابت اول امام



یا ابوالفضل السلام

ای پناه خاص و عام



بند اول:

می كند از دل و جان ورد زبان، غمزده «وصاف» حزین، وصف مهین، یكه سوار فرس شیردلی، فارس میدان یلی، زاده ی سلطان ولی، حضرت عباس علی، ماه بنی هاشم و سقای شهیدان ز وفا، شیر صف معركه ی كرب و بلا، میر و علمدار برادر، كه شه تشنه لبان را همه جا یار و ظهیر است، به هر كار مشیر است، گه بزم وزیر است، گه رزم چون شیر است، به رخسار منیر است، زهی قوت بازو و زهی قدرت نیرو، كه به پیكان عدو چون فرس عزم برون تاخت، ز سهم غضبش شیر فلك زهره ی خود باخت، ز هول سخطش گاو زمین ناف بینداخت؛ امیری كه اگر روی زمین یكسره لشگر بود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش بستیزند، ز یك نعره ی او زهره بریزند، بدین قوت و شوكت، بنگر بهر برادر، به صف كرب و بلا، تا به چه برد به سر شرط وفا را.

بند دوم:

دید چون حال شه تشنه و بی یار و مددكار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر كرار، در آن وادی خونبار، نه یار و نه مددكار، به جز عابد بیمار و به جز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، كشند آه شرربار، فروریخته لخت جگر از دیده ی خونبار، كه ناگاه سكینه گل گلزار برادر، ز سرا پرده چو بلبل به نوا آمد و چون در یتیم از صدف خیمه به بیرون شد و در دست یكی مشك كه ای عم وفادار، ابوالفضل، تو سقای سپاهی و، فلك رتبه و جاهی، به حسب غیرت ماهی، به نسب زاده ی شاهی، چه شود گر به من امروز نگاهی كنی و بهر حرم جرعه ای آب آری و سیراب كنی تشنه لبان را...؟

بند سوم:

چو ابوالفضل، نهنگ یم غیرت، اسد بیشه ی همت، در درج فتوت، سمك بحر شهادت، یل میدان شجاعت، بشنید این سخن از طفل عزیز پسر شافع امت، چو یكی قلزم ذخار به جوش آمد و چون ضیغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشك، فروبست به فتراك، چنان شیر غضبناك، عرین گشت و مكین، بر زبر زین و بزد هی به





[ صفحه 343]



سمندی كه گرش سست عنان خوانی و خواهد كه به یك لحظه اش از حیطه ی امكان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند، كه جهان هیچ نماند، به دو صد عزت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد. دلیران و یلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، ره چاره به جز مرگ ندیدند. ابوالفضل سوی شط فرات آمد و پر كرد از آن مشك و به رخ كرد روان اشك و ربود آب كه خود را ز عطش سازد سیراب، كه ناگاه، به یاد آمدش از اهل حریم پسر ساقی كوثر! به جوانمردی آن شیر دلاور بنگر؛ بهر برادر، چو یم باز بجوشید، چو ضیغم بخروشید، از آن دجله به بیرون شد هی زد به تكاور، كه تو ای اسب نكوفر، چه تو برقی و تو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید كه به تك بگذری از باد، كنی خاطر ناشاد مرا شاد، كه ناگه پسر سعد دغا، پیشرو اهل زنا، بانگ برآورد كه: ای لشگر كم جرئت و ترسنده سراپا، ز چه از یك تن تنها، بهراسید و فرارید؟! چرا تاب نیارید؟! ایا اسلحه دارید، فرسها بدوانید سر راه، بر آن شاه زبردست، كه گر از كفتان رست، نیابید بر او دست، برد آب و شود شاه گلو سوخته سیراب بتازد به صف معركه چون باب، نیارید دگر تاب جدال پسر شیر خدا را...

بند چهارم:

بدانید ابوالفضل دلیر است، در این معركه شیر است، بلامثل و نظیر است؛ ولی یك تن تنها، به میان صف هیجا، چه كند قطره به دریا؟! گرتان قدرت یاری برابر شدنش نیست، مر این وحشت و بیچارگی از چیست؟! بیكباره بر او تیر ببارید، ز پایش بدر آرید، به هر حیله كه باشد نگذارید برد جان و خورد آب...

القصه:

چو آن لشگر غدار، ز سردار خود این حرف شنیدند، چو سیلاب سیه جانب آن شاه دویدند. ز هر خیل و ز هر فوج، ببارید بر او بارش پیكان و ننالید ابوالفضل ز انبوهی آن موج. لعینی ز كمینگاه یكی تیغ بر او آخت، كه دستش ز سوی راست بینداخت؛ ولی حضرت عباس وفادار، چو مرغی كه به یك بال برد دانه سوی لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، همش مشك به دندان و بدرید ز عدوان زره و جوشن و خفتان، كه ناگاه لعین دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، شد به ركاب هنر از كوشش و تا كرد دلیران دغا از بر خود دور، تنش از زخم بدی خانه ی زنبور، بد او خرم و مسرور، كه شاید



[ صفحه 344]



ببرد آب بر كودك بی تاب، سكینه كه بد آرام دل باب، كه ناگاه لعینی ز كمینگاه دغا، تیر رها كرد بر آن مشك و فروریخته شد آب، نیاورد دگر تاب، سواریش نماند، از زبر زین به زمین گشت نگونسار، یكی ناله برآورد، كه ای جان برادر، چه شود گر به دم بازپسین شاد كنی خاطر ناشادم و بستانی از این لشكر كین دادم و، سر وقت من آیی كه سرم شق شده از ضربت شمشیر، دگر گر به تن اندر رمقی هست، كه فرصت رود از دست. دگر ای غمزده «وصاف» مكن وصف شه تشنه لب كرب و بلا را...

در خاتمه یك رباعی نیز از آقای حاج آقا ناظری به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد:



تا نسوزد جگرت، دیده نگرید ای دوست

اشك بر هر دل غمدیده و هر درد نكوست



تا نسوزی ز غم خسرو لب تشنه حسین

دل نداری به خدا، دیده و دل هر دو از اوست